برای نفـــــــــــــــــــــــــــسم.....
امیررضای عزیزم امروز دومین روز از ماه مبارک رمضانه. من روزه ام و تو هم لالا کردی. بعد نماز ظهر اومدم پای کامپیوتر تا برات بنویسم.
این چند روز خیلی فکرم مشغوله و اعصابم خط خطیه
بابا محسن تو کارش مشکل داره و شاید دیگه نره سر کار
تصمیم داریم اگه جور بشه بریم ارومیه زندگی کنیم
اونجا همه هستن.
چه میشه کرد. خیلی مردد هستیم
نگرانم بریم اونجا و نتونیم کاری بکنیم
البته تا یکی دوماه اثاث نمیبریم
اگه کارمون جور شد به کل میریم ارومیه
به همین دلیله که زیاد برات نمینویسم مامانی
روز سه شنبه واکسن یک سالگی عسلمو زدیم
وزنش 9 کیلو بود قدش 75 دور سرش 45
همه چیز عالی بود
اونجا همه اش میخندیدی. واکسنو زدیم یه ذره گریه کردی و بابا محسن بغلت کرد و منم یه شیرینی رنگارنگ دادم دستت خوردی و اروم شدی
ماشالا هزار ماشالا تب هم نکردی و اذیت هم نکردی
فدای چشای نانازت بشه مامان عزیز دلم
تا سر حد پرستش دوستت دارم