فرار بزرگ..............
دیشب رفتیم اصفهان و حسابی گشتیم اقا امیررضا توی بغلم خوابش برد.
تا رسیدیم خونه دبیدار شد و شیطونی اغاز شد
قرار شد شب حاضری بخوریم فلافل
گذاشتم داغ بشه و نمازمونو خوندیم و اقا امیررضا طبق معمول مهر های مارو بر میداشت و فرار میکرد
اصولا قند هم بر میداره و چون از دستش نگیریم پا میذاره به فرار
سر سفره یه حرکت عجیب از حاجی دیدیم
هی به محسن میگفت به من هم فلافل بده
همسری که مخالف سر سخت خوردن این غذاهاست دیگه باهاش کنار اومد و تا خواست یه ذره فلافل بذاره تو دهن گل پسری
امیررضا خان همه ی نونو از دست بابایی گرفت و دوید رفت جلوی تلویزیون
ما زدیم زیر خنده ماشالا همه ی نونو داشت هل میداد توی دهنش که مبادا ازش بگیریم
بله قصه ها داریم ما با این پسر................
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی