گریه ی بی امان امیررضا جان
امشب یه شب خیلی بدی بود برای خونواده ی ما
امیررضا داشت توی بغل مامانی شیر میخورد
یه مرتبه مامان چشمش افتاد به یه پوسته که از لب امیررضا اویزون بود
هی سعی کرد با ناخنش براش بچینه که نشد اخه یکم ضخیم بود
خلاصه نشد که نشد بچینمش
به بابا محسن که گفتم اورد با ناخن گیربچیندش که به جای پوسه یکم از لب بالایی امیررضارو چید
وای چشتون روز بدنبینه الهی
پسرم اونقدجیغ زدوگریه کرد سیاه شد
منم دست و پامو گم کردم یکم که اروم شد بابایی خواست با دستش اون پوسته رو جدا کنه که پسرم بازم گریه کرد
اخه مامان فدات بشه امشب خیلی اذیت شدی
بابا جون هم ناراحت شد برات
دوستای گلم شما این کارو نکنید.
اینم عکس اون شب پسرم
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی