سیدامیررضاسیدامیررضا، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 18 روز سن داره

عشق ابدی من

شادم چون زندگی جریان دارد. لذت میبرم از نفس کشیدن چون خدایی دارم.

گریه ی بی امان امیررضا جان

1391/8/11 9:13
نویسنده : مامان مرضیه
235 بازدید
اشتراک گذاری

امشب یه شب خیلی بدی بود برای خونواده ی ما

امیررضا داشت توی بغل مامانی شیر میخورد

یه مرتبه مامان چشمش افتاد به یه پوسته که از لب امیررضا اویزون بود

هی سعی کرد با ناخنش براش بچینه که نشد اخه یکم ضخیم بود

خلاصه نشد که نشد بچینمش

به بابا محسن که گفتم اورد با ناخن گیربچیندش که به جای پوسه یکم از لب بالایی امیررضارو چید

وای چشتون روز بدنبینه الهی

پسرم اونقدجیغ زدوگریه کرد سیاه شد

منم دست و پامو گم کردم یکم که اروم شد بابایی خواست با دستش اون پوسته رو جدا کنه که پسرم بازم گریه کرد

اخه مامان فدات بشه امشب خیلی اذیت شدی

بابا جون هم ناراحت شد برات

دوستای گلم شما این کارو نکنید.

اینم عکس اون شب پسرم

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

mohamad
11 آبان 91 20:38
salam.har sheklakia ke khasti rosh rast klick kon .bad copy bezan.har jaie webloget khasti dobare rast klick kon.bad pase bezan.hale :d


ممنونم