یه روز برای خرید
سلام امیررضا جان امروز صبح پنجشنبه بود وقراربود عمه طیبه با فاطمه جون بیان خونه ی ما
صبح بابا محسن از خواب بیدارشد و نرفت سرکار
گفتم بریم خرید؟ زنگ زدعمه طیبه گفت من نمیام فاطمه سرما خورده
خلاصه اماده شدیم و تورو گذاشتیم پیش مادرجون و اقاجون و رفتیم خرید
کلی گشتیم و برات خریدکردیم
خواستم لباس اشور طرح هندونه برات بخرم که اندازه تو نداشت
چنددست لباس برات گرفتیم و اومدیم
یه سه ساعتی طول کشید
مادرجون و عمو جوادهم برای خرید شب چله رفتن بیرون و ما موندیم
بابا محسن رفت یه لباستو عوض کردو اومد و توی راه گوشیشو گم کرد
عموجواد هم ماشینو زده بودبه تیربرق
خلاصه به خیرگذشت
امیدوارم از لباسهات خوشت بیاد
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی