یه اتفاق ناگوار
سلام امیررضا جان امروز روز چهارشنبه 29 اذر ماه سال 91
صبح که بابا محسن داشت میرفت سر کار تلفن خونه زنگ خورد من و تو خواب بودیم
بابا محسن دید از خونه ی خاله مهتاست اومد منو بیدار کرد
ساعت 7:15 بود خاله مهتا گفت
خیلی دلم گرفت کاش میتونستم ببینمش
اخه دلم برا این میسوزه که اقاجونم تورو ندید عزیزم
منو خیلی میخواست.ولی بدلیل مشکلاتی که بینمون بود رفت و امدها قطع شده بود
خلاصه این که بابا محسن اجازه نداد بریم مراسم
خب حقم داره اصفهان کجا ارومیه کجا بیشتر مخالفتش به خاطر تو بود که کوچولویی و سرما میخوری
یه روزی من و بابا محسن هم میریم عزیزم
اون موقع دوست دارم پسری باشی که یادمارو به نیکی ببرن و سربلندمون کنی
خدا بیامورزتش خیلی مرد با تقوا و با ایمانی بود
عذاب وجدانم به خاطر اینه که تورو نبردم پیشش امیررضاجان
اقاجونم متولد سال 1307 بود درسال 1391 روز چهارشنبه ساعت 4 صبح ما رو تنها گذاشت باکوله باری از خاطرات قشنگش و لبای همیشه خندونش.
این هم دوتا عکس از اقاجونم
دوست داشتم بازم برام شعر بخونی و بخندی دستای پراز چین و چروکتو بگیرم و برام بخندی
اصلا نمیتونم خودمو ببخشم
چرا نتونستم ببینمت؟
نمی تونم باورکنم دیگه نیستی مرجان صدام کنی.
حالا دیگه باید با خاطراتت زندگی کنم اقا جونم
خیلی دوستت دارم