مادرم
سلام به پسر عزیزم
میخوام بنویسم تا بدونی و بخونی که چقد دلم تنگه برای مامانم
امیررضاجان مادرجون پیشم نیست و تنهام اون ازمن دوره ارومیه اس
خیلی وقتا دلم براشون تنگ میشه ولی چه میشه کرد؟
خیلی شبا از ترس خوابم نمی بره نگرانم خدایی نکرده اتفاقی براشون بیافته و من نباشم
دوری و غربت خیلی سخته توصیف نمیشه گلم
نمیخوام ادامه بدم چون مادرجون نوشته هامو میخونه و ناراحت میشه
فقط می خوام بدونن که چقددوستشون دارم ودستاشونو میبوسم
گفتم مادر! ... گفت: جانم
گفتم درد دارم! ... گفت: بجانم
گفتم خسته ام! ... گفت: پریشانم
گفتم گرسنه ام! ... گفت : بخور از سهمِ نانم
گفتم کجا بخوابم! ... گفت: روی چشمانم
این قسمت از وبلاگ یه دوست کپی شده امیدوارم ناراحت نشه>
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی