امروز مهمون داشتیم
امروز قرار بود عمه طیبه با فاطمه جون بیان خونه ی ما اقا محمد با کاروان رفته بودن کربلا
عمه جون حدود ساعت 10 بود که اومد تو هنوز خواب بودی.بعد که بیدار شدی با دختر عمه بازی میکردین گاهی موهای همو میکشیدین یا دوست داشتین همدیگرو بگیرین.خلاصه که خیلی خوش گذشت
بابا محسن دیر اومد و ما ناهارخوردع بودیم .بعد نمازو غذا خوردن عمه طیبه رو رسوند خونه ی اقا جون تو هم خوابت برد.فردا هم قراره بریم خونه ی عمه سمیه واسه روضه
عاشق این عکستم عزیزدلم
یه سری دیگه توی ادامه مطلبه
اولین خراب کاری که خیلی منو ترسوندی این بود گفتم خدایی نکرده افتاد رو سر خودت
رومیزی رو کشیدی و قندون و جادستمالی افتادن زمین
ای شیطون من .مادرجونی گفته رو میزی هارو جمع کنم که دیگه این کارارو نکنی
این میزم باید بردارم تا دیگه هوس نکنی بری زیزش و بعدش هم گریه کنی که بیا منو بیار بیرون
این عکسم برای خاله مهتا جونی که ببینه کدوم کاپشنتو میپوشی