سیدامیررضاسیدامیررضا، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 14 روز سن داره

عشق ابدی من

شادم چون زندگی جریان دارد. لذت میبرم از نفس کشیدن چون خدایی دارم.

انتخاب در زندگیت

سلام امیررضا جان پسر عزیز بابا جون و مامان جون نمیدونم وقتی این مطلب رو میخونی چندسالته؟ من و بابات هرکدوم یه ارزوهایی برات داریم مثلا میخواییم خلبان بشی خوب درس بخونی نمازت سروقت باشه احترام بزرگترتو نگه داری ولی همه ی اینا یه ارزو و خواسته بیش نیست تو خودت باید بزرگ بشی تصمیم بگیری برا درس خوندنت برا ایندت تنها کاری که من و بابا محسن ازدستمون برمیاد راهنمایی و کمک و تامین رفاهته ولی تویی که اینده ی خودتو رقم میزنی عزیزم امیدوارم بهترین و درسترین راه رو برای خودت انتخاب کنی بهترینم یادت نره بابا و مامان به وجودت افتخارمیکنن چون تو پاره ی وجودشونی   ...
13 آبان 1391

عشقم امام رضا جان

آمدم ای شاه ، پناهم بده خط امانی ز گناهم بده ای حَرمَت ملجأ در ماندگان دور مران از در و ، راهم بده ای گل بی خار گلستان عشق قرب مکانی چو گیاهم بده لایق وصل تو که من نیستم اِذن به یک لحظه نگاهم بده ای که حَریمت به مَثَل کهرباست شوق وسبک خیزی کاهم بده تاکه ز عشق تو گدازم چو شمع گرمی جان سوز به آهم بده لشگرشیطان به کمین من است بی کسم ای، شاه پناهم بده از صف مژگان نگهی کن به من با نظری ، یار و سپاهم بده در شب اول که به قبرم نهند نور بدان شام سیاهم بده ای که عطا بخش همه عالمی جمله ی حاجات مرا هم بده                             &nb...
13 آبان 1391

عیدغدیرسال 91

سلام عزیزدل مامان هروقت که تولالا کردی میام میشینم پشت کامپیوتربرات مینویسم امروزعیدغدیره ظهرخونه ی اقاجون بودیم بعدناهاراومدیم خونه و خوابیدی شب قراره بریم خونه ی دایی جون محمد خواهش میکنم پسرخوبی باش ومن و بابایی رو اذیت نکن نمیدونم چرا بیرون اینقد گریه میکنی به خاطرگریه هات اصلا دوست ندارم جایی برم روزشنبه است امروز دوشنبه هم واکسن داری بمیرم الهی پسرم دردش میاد وگریه میکنه  ...
13 آبان 1391

گریه ی بی امان امیررضا جان

امشب یه شب خیلی بدی بود برای خونواده ی ما امیررضا داشت توی بغل مامانی شیر میخورد یه مرتبه مامان چشمش افتاد به یه پوسته که از لب امیررضا اویزون بود هی سعی کرد با ناخنش براش بچینه که نشد اخه یکم ضخیم بود خلاصه نشد که نشد بچینمش به بابا محسن که گفتم اورد با ناخن گیربچیندش که به جای پوسه یکم از لب بالایی امیررضارو چید وای چشتون روز بدنبینه الهی پسرم اونقدجیغ زدوگریه کرد سیاه شد منم دست و پامو گم کردم یکم که اروم شد بابایی خواست با دستش اون پوسته رو جدا کنه که پسرم بازم گریه کرد اخه مامان فدات بشه امشب خیلی اذیت شدی بابا جون هم ناراحت شد برات دوستای گلم شما این کارو نکنید. اینم عکس اون شب پسرم &...
11 آبان 1391

دل نوشته ی مامان مرضیه

سلام پسر عزیزم برات مینویسم که بدونی چقد تورو دوست داریم تودلیل زندگی من و بابا محسنی اون روزا که قراربودبدنیا بیای بابا محسن برات اسم گیگیلی انتخاب کرده بود وباهات حرف میزد انقدعاشقونه منتظراومدنت بود که نگو بعدکه اومدی اونقدخوشحال بودکه میشد این عشقوتوی چشای نازش ببینی امیررضاجان بچه ها وقتی بزرگ میشن خیلی چیزارو توی همون بچگی جا میذارن خنده های دلنشین.نگاههای معصوم و پراز عشق.گریه های بی ریاشون .حرفهای ساده وصمیمیشون. ارزو دارم بزرگ که شدی دلت بزرگ بشه نگاهت عمیق تربشه . روزی که تو منظورمنو از این نوشته درک میکنی میخوام روزی باشه که مامان و بابا با افتخارکنارت باشن و به وجود نازنینت...
11 آبان 1391