سیدامیررضاسیدامیررضا، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 4 روز سن داره

عشق ابدی من

شادم چون زندگی جریان دارد. لذت میبرم از نفس کشیدن چون خدایی دارم.

سرما خوردگی ما سه تا

سلام پسرعزیزم خیلی وقت بودکه چیزی برات ننوشتع بودم اخه توی خونه کارداشتم  امروزهم مطلب خوشایندی برات ندارم تو سرماخوردی وبدجورسرفه میکنی بابامحسن و مامان هم سرما خوردیم این چندروز بایدازت مواظبت کنم که خوبه خوب بشی تازه قراره بابایی سیستمو عوض کنه شاید به این زودی ها نتونم بیام   ...
9 آذر 1391

عزیز دل مامانی

پسرم مرا ببخش به اندازه همه اخم هایی که کردم ، همه لبخند هایی که نزدم به قد صدایی که بلند شد.تو نیامدی که اینها را ببینی تو هرگز نیامدی،تو دعوت شدی به دنیایی که قرار بود فقط لبخند و نوازش باشد بی هیچ اخم تلخی.آه پسرم دل کوچک و معصومت که فاصله خنده و گریه را یک نفس میکند از خستگی چه میداند از تنهایی چه میداند از ترس از غم چه میداند،قرار نبوده تو بدانی تو ببینی.پسرم من قرار بود برای تو یک مادر همیشه شاد باشم تا فقط بخندی قرار بود شیرین باشم چون تلخی با مذاق کودکانه تو سازگاری ندارد،قرار بود خسته نشوم و تنهایی را تاب بیاورم فراموش کنم و از یاد ببرم که فراموش کرده ام تا شیرین بمانم .قول و قرارهایم یادم رفت دست کم گاهی فراموش کردم.من شایسته تو ...
2 آذر 1391

شب اول عزاداری که با امیررضا رفتیم

سلام پسرعزیزم دیشب یعنی دوشنبه 29 ابان 91 اولین شبی بودکه رفتی مجلس عزای امام حسین اولش از صدای بلندگوترسیدی و گریه کردی بعدش که رفتیم پیش مادر جون بابایی اروم شدی وبرای خودت بازی میکردی شب قشنگی بود ولی وای از دست این بابات کناردر ماشینو زده بود به یکی بس که عجله میکنه کلی هم سر من و مادرجون غرغرکرد تازه شب هم با من حرف نزد ولی من خوشحال بودم که با عسلم رفتیم مسجد قبول باشه اقاسید   راستی عمه طیبه و فاطمه جون هم امروز رفتن مشهد خوش به حالشون  ...
30 آبان 1391