سیدامیررضاسیدامیررضا، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 16 روز سن داره

عشق ابدی من

شادم چون زندگی جریان دارد. لذت میبرم از نفس کشیدن چون خدایی دارم.

خریدهای این مدت برای انگور

یه روز با عمه منیره رفتم خرید و گل پسری با عمه هاجر و مادر جون موند یه قلک  براش خریدم این کتابارم مادر جون براش خریده بود این بازی هارم خودم براش خریدم بابا محسن هم این خروس رو براش گرفته   همون روز اول کلک کتابشو کند جلدشو اونقد کرد تو دهنش تا جدا شد واین هم شاخه گل مریم که بابایی برام شب عید گرفته بود( میلاد رسول اکرم )   این هم شب مهمونی که اقا امیررضا داشت زور میگفت به دختر عمه اینجا هم ببینید گل پسرم تازگییا چه مدلی میخوابه امیررضای مامان این با خیلی برات خلاصه نوشتم ببخشید      ...
15 بهمن 1391

امان از دست این پسر

این امیررضا اونقد شیطون شده که نگو هر کاری بخواد میکنه رومیزی هارو میکشه وسایلو میندازه زمین جیغ میزنه یه کار دیگه .....سراغ قبضای بابایی هم میره و تا سربرسیم تیکه پاره کرده  خلاصه این که تواین مدت که نبودیم کلی بلا سر خودش اورده یکی این بود که قران رو از رو میز کشید و انداخت رو سرش و گریه کرد. تازه پسرم( دست بده) هم یاد گرفته .به اب و بابا هم ابه میگه ماما هم میگه.موهای دخترعمه اش رو هم میکشه یادم رفت بگم امیررضا جان میشینه و موهاشم براش فشن میکنم عمه هاجر موهاشو براش کوتاه کرده دستش درد نکنه   ...
15 بهمن 1391

امیررضای من

سیدکوچولوی مامان تو این مدت خیلی شیطون شده بگین ماشالا.............. عکساشو که بذارم میبینین راستی بگم دلم برا مامان و بابام هم تنگ شده برا مهتا و حمیدرضا هم خیلی............ خلاصه این که منتظرم باشید برمیگردم ...
14 بهمن 1391

امان از دست بابایی

سلام گرم و صمیمی در این روزای سرد زمستون خیلی میچسبه نه؟ خیلی وقت بود نبودم؟ اره اخه همسری کامپیوتررو فروخته بود عوضش الان یه سیستمه توپ داریم دلم برا همه تنگ شده از امشب دیگه هستم و چشاتونو با عکسا و مطالبم درد میارم ممنونم که تحملم میکنین خیلی دوستتون دارم ...
14 بهمن 1391

روز اربعین

الان که من ابنجام پسر گلم لالا کرده بابا محسن هم لالا کرده دیروز صبح با مادر جون رفتیم خونه ی عمه سمیه خیلی خوش گذشت توهم پسرخوبی بودی و نق نمیزدی. تازگیها داری میشینی.پرتقال هم خیلی دوست داری بخوری خلاصه پسر عمه مجتبی مدرسه نرفته بود بخاطرالودگی هوا. کلی خوشحال شد مارفتیم خونشون . ناهار سمیه جون خیلی زحمت کشیده بود و خورشت سبزی و سوپ درست کرده بود.دستش درد نکنه  دورهم ناهار خوردیم همه اش دوست داری سر پا نگهت دارم و برا پسر عمه ذوق میکنی و باهاش میخندی الهی قربونت برم عزیزم  بعدرفتیم پایین روضه و بعد چند دقیقه خابت می اومد اومدم بالا خوابت کردم خوب خوابیدی عمه جون همه اش می اومد بهت سر میزد خیلی اذیتش کر...
14 دی 1391

امروز مهمون داشتیم

امروز قرار بود عمه طیبه با فاطمه جون بیان خونه ی ما اقا محمد با کاروان رفته بودن کربلا عمه جون حدود ساعت 10  بود که اومد تو هنوز خواب بودی.بعد که بیدار شدی با دختر عمه بازی میکردین گاهی موهای همو میکشیدین یا دوست داشتین همدیگرو بگیرین.خلاصه که خیلی خوش گذشت بابا محسن دیر اومد و ما ناهارخوردع بودیم .بعد نمازو غذا خوردن عمه طیبه رو رسوند خونه ی اقا جون تو هم خوابت برد.فردا هم قراره بریم خونه ی عمه سمیه واسه روضه عاشق این عکستم عزیزدلم    یه سری دیگه توی ادامه مطلبه     اولین خراب کاری که خیلی منو ترسوندی این بود گفتم خدایی نکرده افتاد رو سر خودت رومیزی رو کشیدی و قندون...
12 دی 1391

برای فردای عزیزدلم

  سلام پسرم میخوام یه جملاتی برات بنویسم تا در اینده به دردت بخوره دوست دارم یه فرد مفید و فرزند صالحی بشی اینارو برات به یادگار میذارم تا وقتی میخونی بفهمی چقد نگران اینده و زندگیت بودم و هستم. عاشقانه برایت میسرایم چون تو بهترین واژه برای زندگی مایی...... ..  سخنان لقمان حکیم به فرزندش   فرزندم هیچ کس و هیچ چیز را با خداوند شریک مکن! ۲- با پدر و مادرت بهترین رفتار را داشته باش! ۳- بدان که هیچ چیز از خداوند پنهان نمی ماند! ۴- نماز را آنگونه که شایسته است بپادار! ۵- اندرز و نصیحت دیگران را فراموش مکن! ۶- از بدان انتظار مردانگی و نیکی نداشته باش! ۶- در مقابل پیش آمدها شکیبا باش ! ۷- از مردم روی مگردان و با آنه...
10 دی 1391