سیدامیررضاسیدامیررضا، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه سن داره

عشق ابدی من

شادم چون زندگی جریان دارد. لذت میبرم از نفس کشیدن چون خدایی دارم.

اولین پست سال 93

سلام به همه سلام به فصل زیبای بهار. سلام به عشق که تو چشای امیررضای عزیزم موج میزنه. دستای ناز و کوچیکش آرومم میکنه. سال 1392 زیاد سال جالبی برای من و همسرم و پسر عزیزم نبود. همسیرم چند ماه بیکار بود و روزگارمون سخت شده بود. تنهایی منو خسته کرده بود فقط و فقط به خاطر محسن و امیررضا بود که تحمل میکردم.خلاصه این که بلاخره گذشت. ایشالا امسال سال قشنگی باشه و سلامت و شاد باشیم. گذاشتن این عکسای قدیمی از گل پسرم دلیل داره. آخه مامانم میگه من براش این سرهمی رو خریدم تو تنش نمیکنی این هم دلیل و مدرکش مامان خانومی   خدمت دوستا و خانواده ی عزیز عرض کنم که کامپیوتر داداشم ویروس داشته اون هم خفن عکسای اقا امیررضا هاید ...
26 فروردين 1393

سلام به سال جدید

سلام به سال جدید سلام به همه ی دوستای عزیز از جون نی نی وبلاگی من. عاشق همتون هستم. من الان یک ماهه که اومدم ارومیه. جای همگی خالی خیلی خیلی خوش میگذره. امیررضا جونم هم حسابی شیطون شده.دوستتون دارم سال ×ر از شادی و برکت و سلامتی داشته باشین. بوس برای عزیزای من.................................. اومدم عکس میذارم ...
2 فروردين 1393

رفتن اقای خاص...........

چند روزی هست که میخوام این مطلب رو برات تکمیل کنم ولی موفق نشدم. منظورم اقای ولاسکو بود که سرمربی تیم والیبال بودو کشورمون رو یک سال زودتر از قرارداد ترک کرد و رفت ارژانتین. من خیلی به ایشون علاقه داشتم. خداییشش خیلی مرد بود.این نوشته برای تشکر از ایشون بود . این هم عکی اقای ولاسکو و همسر عزیزشان.خدا به همراهشان ...
29 بهمن 1392

تولد تولد تولد..............

سلام عمه منیر جونی. دلمون برات تنگ شده تازه عمه هاجر هم که نیست منو دعوا کنه تا بشینم سر جام همه اش دارم اتیش میسوزونم جای هر دوتون خالیه.زود بیاین  .......دوستتون دارم...  اومدیم اینجا تا بهتون بگیم شنبه 26 بهمن تولد عمه منیر جونیه. بهش از صمیم قلب تبریک میگیم. منیر جون خیلی دوستت دارم ایشالا همیشه سر بلند و موفق باشی. محسن هم تولدتو تبریک میگه..   عمه جونی بیا شمعتم فوت کن......... این هم امیررضا عمه جونی رو بو س بوس میکنه   ...
25 بهمن 1392

واما من......

سلام امیررضا جان خیلی وقته برات ننوشتم نمیدونم اصلا حوصله ندارم.دوست دارم برم بیرون جایی که راحت باشم. دلم تنگ نشده ولی یه حس غریبه.خودمو تو خونه سرگرم میکنم چند وقت پیش برات حلوا درست کردم که خیلی دوست داشتی بابا محسن هم دوست داشت خدایی خوشمزه شده بود. بله چی فکر کردی مامانی یه پا هنرمنده. چند قت پیش یه کیف برا لب تاب عمه هاجر دوختم که خیلی خوشش اومد خوشحالم که دوستش داشت راستی یه شب هم برا تو و با بایی پیراشکی درست کردم اینا هم خوشمزه بودن وای چه مامانی داری امیررضا جونم همه اش از خودش تعریف میکنه. خلاصه این که روزگار میگذرانیم و منتظریم..................... ...
25 بهمن 1392

برای پسرم.

امیررضا جان خیلی خواستنی و عزیزشدی برای ما. قرار شده بریم ارومیه ولی بابا محسن نمیتونه بدونه ما بمونه.خونه با تو قشنگه عزیزم همه چی یاد گرفتی ولی حیف که از شیرینکاریهات عکس ندارم بذارم. دستتو میذاری رو دماغت میگی هیِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــش...یعنی هیس جیژژژژژژژژژژژژژ هم میگی گوشی رو بر میداری میگی الوووووووووووووووووو حسابی شیطون شدی هزار ماشالا. شبا هم راحت میخوابی خدا رو صد هزار مرتبه شکر که تورو داریم   ...
19 بهمن 1392

امیررضای ما..........

سلام عزیز دل مامان الان که دارم برات یادگاری میذارم تو و بابا جونی خوابیدید و من هم کارهامو انجام دادم و نشستم تا چند تا عکس ازت بذارم واغزشیرین زبونی هات بنویسم. دیشب خیلی شیطونی کردی. رفتی روی تخت و لامپ رو خاموش کردی و پریدی که سرت خورد به بخاری و پیشونیت کبود شد. امان ازدست تو وروجک مامان............... اینم عکس از شیطنت شما رو تخت لامپ رو خاموش میکنی بعد هم برای خودت دست میزنی فدای دستای کوچولوت بشم عسلم عزیزم عمرمی نانازم.................... لالا کردی رو پتو میگی مـــــنه....... فدای موهای فر فریت بشم من پسر گلم.......................... فعلا این عکسارو د...
10 بهمن 1392

واکسن پسرم در 18 ماهگی

به همین زودی و با همه ی خوشی هاش و تلخی هاش امیررضای ما 18 ماهه شد و موعد واکسنش رسید. خیلی سخت بود برام چون نگران بودم تب کنه و مریض بشه.خلاصه اینکه روز دوشنبه 7 بهمن ماه واکسنشو زدیم و به سلامتی تموم شد و این مرحله هم سپری شد. امیررضا صبح تا عصر اذیت نمیکرد ولی شب کمی تب کرد و نق میزد همه اش تو بغل خودم بود و شیر میخورد تا اینکه خوابید و بهتر شد امروز هم یکم اذیت کرد تا قرص بهش دادیم و الان هم طبق معمول داره اب بازی میکنه و ساکت نشسته بابا محسن رفته بیرون گفتم براش سی دی بخره. خدایا خودت کمکم.ن کن و یه لحظه حتی یک لحظه دستتو از دستمون جدا نکن و مارو به حال خودمون نذار.آمین ...
8 بهمن 1392

سرما خوردگی مامان

سلام امیررضای مامان. امان از دست تو . میدونی چرا؟؟؟ ما رفتیم مراسم شب هفت شوهر عمه ی بابا که جناب عالی حسابی منو شرمنده کردی و یه لحظه هم اروم نبودی یه بند گریه کردی که میخوام برم بیروم حالا فکرشو بکنید من توی این سرما سه ساعت به پای امیررضا راه رفتم که اذیت نشه و برای خودش بازی کنه. بــــــــــــــــله سرما خوردیم و تب و لرز گرفتیم که الهی چشتون روز بد نبینه رفتیم خونه ی پدر شوهرم که خدا سایه شونو از سرمون کم نکنه خداییش خیلی کمکم میکنن. مادر و اقا جون و عمه منیر با امیررضا بازی کردند و منم خوابیدم تا حالم بهتر شد مادر شوهرم واقعا فرشته اس خیلی منو شرمنده کرد خودش مثل مادر همه چیز برام درس...
30 دی 1392